بدون عنوان
مرسانای نازم خونه باباجون که بودیم تصمیم گرفتیم عصر جمعه بریم بوشهر پیش آنیل و آریسا
آماده شدیم و خواستیم که سوار ماشین بشیم شما کلییییییییی گریه کردی برا باباجون و می خواستی باباجون هم باهامون بیاد -خلاصه باباجون نشست توی ماشین تا شما آروم شدی بعد پیاده شد و ما رفتیم
بهت کاملا حق میدم آخه بابا جون علی و مادر جون خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی مهربونن --اینقدر بزرگن که گامهای بزرگشون رو به قدمهای کوچک تو میبخشن و میشینن و ساعت ها باهات بازی میکنن --مطمعنم وقتی بزرگ شدی خیلی به خودت افتخار میکنی که همچین پدر بزرگ و مادر بزرگی داری--ایشالا همیشه سلامت باشن و سایشون بالای سر همگیمون
باباجون و مادر جون
ا
از اون ور هم وقتی خواستیم از خونه عمو صابر اینا بیایم بیرون باز زدی زیر گریه و روروئک آنیل رو گرفته بودی می گفتی آنی بیم بیم یعنی بیا بریم --خلاصه خاله سپیده هم لباس پوشید و آنیل رو بغل کرد آورد بیرون که تو فکر کنی اونا می خوان باهامون بیان --یه خورده که آروم شدی خداحافظی کردیم و برگشتیم .