بدون عنوان
چند روزی مرسانای مادر مریض بود
یه سرما خوردگی همراه با اسهال شدیــــــــــــــــــــد که خیلی خیلی دخترکم اذیت شد
اگر چه تصور خوب شدن مرسانا برایم به یک رویای دست نیافتنی تبدیل شده بود اما خدا رو شکر 2 روزی است که این رویا به واقعیت پیوسته و مرسانایم بهتر شده
الهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر
بابا جون چند وقت پیش زحمت کشیدن برای مرسانا جون این اسب رو خریدن ولی مرسانا ازش می ترسید
هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم تا ترس دخترک بریزه و این شد که مرسانا دیگه پایین بیا نیست از اسبه
مرسانا و نقاشی با رنگ انگشتی های خوراکی
مرسانای مومنم مشغول خواندن دعا در روز عرفه
مرسانا و ددر
مرسانا در فروشگاه
بعد از کلیییییییییی کنجکاوی توی فروشگاه یه دونه بیسکوییت برداشتی
بعد هم دستور خرید یک عدد بستنی رو دادی -
وقتی اومدیم بیرون بستنی ات رو باز کردی
( هر وقت میریم بیرون سعی می کنم بهت یاد بدم که آشغال رو توی سطل آشغالی بریزی که خدا رو شکر با کار امروزت بهم نشون دادی که یاد گرفتی)
هزار الله اکبر به دختر با ادبم ... بستنی اش رو که باز کرد قشنگ رفت سمت سطل آشغال و پوست بستنی اش رو انداخت توی آشغالی بدون اینکه من کوچکترین اشاره ای به انداختن آشغال در سطل آشغالی داشته باشم
هزار ماشا الله به دخترکم
آفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین عزیز دلم
خدایا شکرت که بهترین دختر دنیا رو نصیب ما کردی