مرسانامرسانا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

تنها بهانه زنده بودن ما مرسانا

بدون عنوان

1392/4/2 18:14
نویسنده : مامان سعیده
99 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم    عزیز دلم       

الان که دارم برات مینویسم  سرگرم بازی کردنی

خیلی دلم گرفته

این چند روز  یه چشمم اشک بود  و  یه چشمم خون -نمیدونم چطور این ویروس لعنتی وارد بدن نازنینت شد-ویرووس  اسهال و استفراغ--

خیلی اذیت شدی دورت بگردم --من خیلی  روی دخترکم حساسم --دلم نمی خواد یه ذره ناراحتی داشته باشی  --البته این دل نگرونی رو همه مادرا دارن  -- میدونم --- ولی من تو رو خیلی آسون به دست نیاوردم --  از همون اول که ویار شدید داشتم --خونریزی معده --که لخته لخته خون بالا می آوردم ( دورت بگردم که تو هم خیلی اذیت شدی) بستری شدن های مداوم که دیگه  برای کارکنان بیمارستان عادی شده بود تا منو میدیدن به مادر جون می گفتن هنوز خوب نشده ؟ دیابت بارداری ماههای اخر که هر روز میرفتم درمانگاه شهرکمون و دکتر سوزن میزد   نوک انگشتم و نمونه خون رو روی دستگاه کوچیک مخصوص سنجش قند میریخت و اندازه قندم رو میگرفت --فشار خونی که  توی بارداریم  بالا میرفت و باعث شد ازماه 4  تا الان قرص بخورم    - همه ی اینها به کنار  تنها چیزی که همیشه و هر لحظه توی ذهنم میمونه   مشکلی بود که توی ماه 6 با تکون نخوردن تو متوجه شدم   که بعد از چندین سونو معلوم شد  آب دور جنینم کم شده بود ودکتر خیلییییییییییییی راحت بهم گفت اگه جنین آسیب دیده باید سقط بشه --هیچچچچچچچچچچچ کس نمیدونه اون لحظه چی بر من گذشت --دکتر حرفاش رو ادامه میداد و منم اشک میریختم  --بعدش رفتیم شیراز سونو که شکر خدا   نزدیک مرز بود  -فکر کنم عددش 7 بود که دکتر گفت زیر 6 یعنی ... خلاصه گلکم خیلیییییییییییییییی  توی بارداریم سختی کشیدیم --هر دومون ---دوران خیلی سختی بود برامون   --توی شکم مامان  خیلی اذیت شدی-- شاید الان هم خیلی عوارض بارداریم باهامه که دارم بابتشون قرص میخورم--ولی خدا رو شـکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر  در عوضش  تو رو دارم --تو که تمام دار و ندار  زندگی منو وبابایی هستی

وقتی کسالت داری دلم میخواد بمیرم و نبینم

وقتی میبینم مریضی همه ی درونم متلاشی  میشه و میریزه

نمیدونی  نمیدونی  چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــدبرام عزیزی چقـــــــــــــــــــــــد برام قداست داری

تمام این دو روز  رو با بابایی  بالای سر دخترم نشستیم  تا اینکه کمی بهتر شدی

به خدا قسم مامانی با چنان لذتی تمام لحظه هام رو نثارت می کنم که حاضرم بابتشون  اجر  و پاداش بدم

خدا رو صد هزار مرتبه شکر الان بهتر شدی  و  برام میخندی

دورت بگردم صبح که بیدار شدی  اومدم بغلت کردم -  --نگاهت می کردم و میگفتم شکر خدا که دخترم کسل نیست و همین طور اشکام میومد  بعد بهت گفتم مرسانا مامان رو نازی کن  با اون دستای کوچولوت گفتی نااااااااازی و   صورتم و بوسیدی  به خدا باورم نمیشد  --آخه همیشه خودم بهت میگفتم مامان رو بوس کن---

 

سخت مشغول بازی کردنی

الهی قربون دخترم بشم

به تمام مقدسات قسم حاضر نیستم یه تار موی قشنگت رو با تمام دنیا عوض کنم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سمی
3 تیر 92 10:36
غزیززززززم خوندم و اشک ریختم همه رو یادمه تو خیلی سختی کشیدی واقعا شک های زیادی بهت وارد شد خدا مرسانا نفسم برات نگه داره تن خودت و داداش محمد هم سالم واستوار


مرسی آبجی عزیزم --قربون اشکات بشم --ایشالا شما هم همیشه کنار هم شادو سلامت باشید
عمو میلاد
3 تیر 92 12:11
عمویی ایشالا همیشه سلامت باشی


مرسی عمو جون
مامان هانا
3 تیر 92 15:32
چقد صبوری شما --واقعابهت حسودیم شد
این همه سختییییییییییییییییی

واقعا برای دختر و همسرت یه نعمتی


مرسی مامان هانای عزیز