بدون عنوان
مرسانا جونم امروز آماده شدیم که با هم بریم فروشگاه -- آخه اصلااااااااا نمی تونم بدون تو برم بیرون --انگار یه چیزی کم دارم --اون روز ظهر خیلیییییییی هوا گرم بود --می خواستم برم رستوران غدا بگیرم -به بابا گفتم مواظب مرسانا باش تا من برم و بیام --واااااااااااای اگه بدونی توی ماشین چی بهم گذشت تا رفتم و برگشتم --خدا میدونه اشکم در اومده بود --الهی قربونت برم بابایی می گفت تو هم کلی گریه کردی تا من رفتم و برگشتم --بابا میگه دیگه دوست داشتن تو و مرسانا سر سام آوره
خلاصه از کنار پارک که رد شدیم دیدم پارک خیلی شلوغه --چون امرز عسلویه یه خورده شرجیش کم تر شده بود همه بچه هاشون رو آورده بودن بیرون -منم دخملی رو بردم پارک و حساااااااااااااااابی برا خودت بازی کردی
اینم چند تا عکس از پارک امروز
الهی همیشه بخندی دختر نازم
اجازه نمیدادی کسی از سرسر ه ای که تو ازش پایین میرفتی استفاده کنه --نشسته بودی جلوش تا کسی نیاد بالا