بدون عنوان
دختر گلم دیشب توی شرکت بابایی سمینار خام گیاه خواری برگزار شد --بابایی برا منم بلیط گرفت که توی این سمینار شرکت کنم --ساعت 5 و نیم سرویس از جلوی درب ورودی شهرکمون حرکت کرد --توی ماشین حسابی با باران و آرتین بازی کردی --وقتی رسیدیم بابایی اومد شما رو برد توی اتاقش تا من بتونم مطالب مفید رو یادداشت کنم -- این 2 ساعتی که ازت دور بودم برام 2قرن گذشت --هر چند دقیقه یه اس ام اس میزدم به بابایی و احوالت رو میپرسیدم --خودم اونجا بودم و دلم پیش تو بود--جالب اینجا بود که بابا میگفت یه خورده بازی میکردی بعد آروم میشدی و می گفتی مامان دوباره بابا سرت رو گرم میکرد و مشغول بازی میشدی و باز سراغ مامان رو میگرفتی -الهی قربونت برم عزیز دلم ---آخر سر هم به بابا اس ام اس زدم که مرسانام رو بیار دیگه طاقت دوریش رو ندارم --که خدا رو شکر جلسه تموم شد و من تند تند پیاده اومدم جلوی ساختمونی که دفتر بابایی اونجاست و تو و بابا اومدید و من نمیدونستم از دیدن دخترم چیکار کنم--البته خدا رو شکر یک ساعت آخر دریا و باباش هم اومده بودن پیشتون و تو با دریا سرگرم شدی
چند تا عکس از دیروز برات میذارم عزیز دلم
پشت میز بابایی نشستی و داری بیسکوییت میخوری
بابایی گفت تا عکست رو روی دیوار دیدی گفتی من--آفـــــــــــــــــــــــرین دخترگلم
اینجا هم رفته بودی توی آزمایشگاه
اینم دخترم و دوستش دریا ( البته دریا نزدیک 2 سال از دخترم بزرگتره )