بدون عنوان
مرسانای نازم دیروز افطاری رفته بودیم جم خونه بابا جون --خیلییییییییی بهمون خوش گذشت --مخصوصا به تو که حسابی با رادین و الینا به قول خودت آدین و آنا بازی کردی --جای آریسا و آنیل هم خیلی سبز بود--
با داداش و الینا می رفتید بالای مبل و بازی می کردید
کمی هم با اسباب بازی ها سرگرم می شدید
البته فقط برای چند ثانیه
بعد به داداشی گفتی آدین بیییییییییییییس
رادین عزیزم هم با جون و دل قبول کرد
نمیذاشتید دایی آرمان نمازش رو بخونه -از سر و کولش بالا می رفتید
بعد هم به قول خودتون قطار بازی کردید که تو گفتی پایییییییییین و اومدی پایین و غشششششش کرده بودی از خنده به خاطر اداهایی که داداشی از خودش در می آورد
و بالاخره رضایت دادید و یه خورده استراحت کردید
شب هم تا ساعت 3 با الینا بیدار بودید و بازی می کردید --موقع برگشتن هم بغل بابا جون نشسته بودی و به زوووور با گریه از بغلش درت آوردیم که برگردیم -