مرسانامرسانا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

تنها بهانه زنده بودن ما مرسانا

بدون عنوان

مرسانا جونم  امروز قراره با هم بریم جزیره بازی  کنار سی و سه پل تا من و شما دوستامون  رو ببینیم--دوستایی که از اردیبهشت 90  با هم دوستیم  --بیشتر از 2 سال  ولی همو ندیده  بودیم تا اینکه   خاله ها فهمیدن ماداریم میریم اصفهان  زحمت کشیدن و اومدن تامن و شما رو ببینن ساعت 6  بابایی زحمت کشید و من و شما رو برد  جزیره بازی  خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی  به  دخملم خوش گذشت و حسابی با دوستات بازی کردی -آخر سر هم به زوووووووووووووووور اومدیم بیرون مرسانا جونم و آوا   و آوینا  و رادوین قربون خندیدنت&nbs...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا جونم چند مدت پیش  که کوچیک تر بودی   میرفتی  روی میز وسط مبلا و از روی میز میرفتی روی مبل  منم اومدم میز رو برداشتم که نتونی بری بالا آخه میترسیدم  یه موقع من حواسم نباشه  و بری بالا و خدایی نکرده بیافتی   حالا دیگه  ماشالا  بزرگ شدی و به میز وسط  نیازی نیست ولی خدا رو شکر خیلی با احتیاط میشینی و می چرخی و  میای پایین آفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین عزیزترین دختر دنیا اینم  مستند   ...
13 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا جونم امروز  به حرکتی  کردی  که منو خیلی  به فکر فرو برد-دیدم چقد زمان زووووووووود میگذره  کوچیک که بودی  این حرکت رو که انجام میدادی من بهت می گفتم گنجشکم و تو باز امروز برای مامان گنجشک شدی  --مامان فدای گنجشکش چه روزهایی است  این روزها ... من گرم تو را در آغوش میگیرم  و تو صادقانه به من می نگری  و لبخندی میزنی که به اعماق وجودم نفوذ میکند   و من همچنان باورم نیست وجود سابق تو در بطنم   نگاه زیبایت در سنگ نفوذ میکند خداوندا... هزازان  بار شکرت می گوییم به خاطر اینکه  ما را لایق دانستی  و فرشته ای این چنین نازنین را به ما هد...
12 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانام  امروز تولد باباییه  به خاطر همین مامان دیشب یه تولد کوچیک 3 نفری برای بابایی گرفت که بابا هم کلییییییییییی  خوشــــــــــــــــــــــــحال  شد  دیروز  وقتی از خواب بیدار شدی با هم رفتیم خرید  -مرسی مامانی که موقع رانندگی مثل یه خانم نشستی و مغز تخمه و پاستیل خوردی  و مامان رو اذیت نکردی--خلاصه رفتیم  یه سری وسایل خریدیم که مامان یه کیک خونگی برا بابایی درست کنه  شب که بابایی از سرکار برگشت با این کار ما حسابـــــــــــــــــــــی سوپرایز شد  نعمت  والای زندگی ام   محمدم   همراه همیشگی ام   تولـــــــــــــــــــدت  مبارک  اینم کادوی من و...
12 خرداد 1392

بدون عنوان

عزیزدل مامان پنج شنبه عصر(9خرداد) رفتیم جم خونه باباجون و مادر جون --خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو  چون پیش الینا و رادین بودی و آنیل نازمون هم اومد جم --( جای آبجی آریسا هم خالی بود  )خلاصه حسابی با هم بازی میکردید -چون الینا هنوز نمیتونه راه بره  بیشتر با داداش رادین  بدو بدو دنبال  هم   میکردید توی خونه  -یا میرفتید توی حیاط--هوا خیلیییییی خنک بود  اصلا  اثری از گرمی هوا نبود - بابا جون هم کلی درخت کاشته که کمک می کنه به خوبی  هوا( آخر سر عکس درخت هایی که باباجون کاشته رو برات میذارم )  بابا نامدار برا سرگرمی نوه هاش  چند تا توتوی  جدید هم آورده بود که تو یکی خیلییییییی...
11 خرداد 1392

بدون عنوان

 مرسانای نازم کاش کمی دیرتر بگذرند... شبهایی  که برای شیر خوردن تا صبح دو یا سه بار بیدار میشی لحظه هایی که من بارها پتویت را رویت میکشم  و تو با  دست و پا کنارش میزنی لحظه هایی که باید تو رو روی پاهایم بگذارم و برایت لالایی بخونم تا تو خوابت ببره لحظه هایی  که من برایت شکلک های عجیب در می آورم و تو میخندی و من ذوق زده از  خنده ی تو لحظه هایی که حین شیر خوردن مکث  میکنی و به من لبخند میزنی و باز شیر می خوری لحظه هایی که بدون هیچ دلیلی فقط آغوشم را می خواهی  و تمام لحظه هایی که تو با منی کاش کمی دیرتر بگذرند تا من طعم شیرین این لحظه ها را بیشتر بچشم ... ...
9 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا جون تو عاشق وقتی هستی که من میخوام لباسا رو توی بالکن پهن کنم  چون مبل رو میکشم کنار و تو راحت می تونی بری پشت-- سریع میری کنار گلدون و یکی از برگ هاش رو میچینی و چند دقیقه همون جا میشینیو بعد هم میری اون سمت که کندوی عسله و اونا رو تماشا میکنی      ...
8 خرداد 1392

بدون عنوان

عید پارسال منو بابا و شما عسلویه بودیم و تنها--بابا نامدار و مادر جون عفت هم جم نبودند --بابا محمد گفت بیا و امسال عید رو بریم  پیش بابا جون علی و مادر جون مهنوش و عموهای دخملی--منم کلی استقبال  کردم . رفتیم و طبق معمول کلیییییی  زحمت دادیم چهارشنبه سوری  رفتیم  نزدیکای شاهزاده ابراهیم --هوا سرد بود و  خیلی خوش گذشت --شما هم همش خواب بودی .موقع برگشتن بیدار شدی--بابا جون علی برات چادر آورده بود که اگه خیلی  سرد باشه تو رو بذاریم توی چادر که سرما نخوری  ولی اونقدر سرد نبود -با این وجود بابا جون حسابی دور نوه اش رو  با پتو پیچوند که حسابی گرمت باشه و سرما نخوری اینم دخملی زیر پتو   عکس...
8 خرداد 1392

بدون عنوان

پنج شنبه و جمعه هفته قبل رفتیم جم  مادر جون و بابا جون  نبودن  ( جاشون خیلیییییییی سبز بود ) رفتیم خونه دایی آرمان  و میثم توقتی الینا رو میبینی  انگار دنیا رو بهت دادن خیلییییییییی  خوشحال میشی و حسابی با هم  بازی میکنین--البته عاشق بچه ها هم هستی عصر توی  حیاط کلی  با هم بازی کردید الینا هم سعی می کرد کفش شما رو بپوشه زن دایی یه لباس محلی برا الینا دوخته بود که من اون رو تنت کردم و ازت عکس گرفتم   این دو روز هم خیلی خوش گذشت و جمعه غروب برگشتیم خونمون -   ...
8 خرداد 1392