مرسانامرسانا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

تنها بهانه زنده بودن ما مرسانا

بدون عنوان

چند  روزی مرسانای مادر مریض بود   یه سرما خوردگی  همراه با اسهال شدیــــــــــــــــــــد که خیلی خیلی دخترکم اذیت شد اگر چه تصور خوب شدن مرسانا  برایم به یک رویای دست نیافتنی تبدیل شده بود  اما خدا رو شکر 2 روزی است که این رویا به واقعیت پیوسته و مرسانایم  بهتر شده   الهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر       بابا جون  چند وقت پیش   زحمت کشیدن  برای مرسانا جون این اسب رو خریدن ولی مرسانا  ازش می ترسید       هر کاری از دستم ب...
26 مهر 1392

بدون عنوان

تو را دختر می نامند  مضمونی که جذابیتش برای من و پدرت  نفس گیر است    دخترکم   خیلی دوست دارم زود به  زود برات بنویسم ولی به خدا  نمیشه یه لحظه ازت چشم بردارم  در اوج مؤدب بودن و خوش اخلاقی  بی نهایت  کنجکاوی و اذیت و شیطونی میکنی -به  همین  خاطر منو بابایی خیلی مراقبیم به خودت آسیبی نرسونی  میری بالای لباسشویی که از این طریق بری بالای کابینت   یا میری توی انباری و از وسایل میری بالا  موفق میشی ومیری بالا میشینی بعد هم میگی  1 2 3  و میای پایین  یا میری در رو باز کنی که بری بیرون    خل...
7 مهر 1392

بدون عنوان

دخترکم   این متن زیبا رو بابایی برات توی نظرات گذاشته بود که من خیلی خوشم اومد و اینجا میذارمش   دخترم با تو سخن می گویم  گوش  کن ،با تو سخن می گویم : زندگی در نگهم گلزاریست  وتو با قامت چون نیلوفر شاخه پر گل این گلزاری من در اندام تو یک خرمن گل میبینم  گل گیسو -گل لبها -گل لبخند شباب  من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم  گل تقوا گل عفت  گل صد رنگ امید گل فردای بزرگ  گل دنیای سپید ..   مرسیییییییییییییییی بابایی  مهربووووووووون   ...
13 شهريور 1392

بدون عنوان

خدا  رو شکر این روزها  انقدر شیرین و تکرارنشدنیست که هر چه از این روزها بنویسم  کم نوشته ام    دلم می خواهد این روزها زمان به کندی بگذرد تا از بودن با تو بیشتر لذت ببرم    آخر نمیدانید  مادری کردن و پدری کردن در کنار دخترک  بانمک چشم و ابرو مشکی ما چه لذت بخش است    دلم می خواهد از روزی بگویم که برای اطمینان از سلامتی تو به سونو رفته بودیم و دکتر گفت در این هفته جنسیت جنینت قابل تشخیص است     تا آن لحظه اینهمه اضطراب را در هیچ برهه از زندگی ام یک جا  تجربه نکرده بودم  و لحظات برایم به کندی سپری میشد   کسانی که با من آشنا بودن میدانستند که بعد ...
12 شهريور 1392

بدون عنوان

عزیز دلم این پنج شنبه و جمعه مهمون داشتیم  دایی آرمان  و زن دایی و داداش رادین  ظهر بهت گفتم  داداش می خواد عصر بیاد --از اون به بعد می گفتی  داداش نییییییییست  داداش نییییییییست  بهت گفتم دختر گلم  داداش عصر میاد زنگ میزنه ما هم میریم در رو باز می کنیم  تا اینو بهت گفتم  میرفتی سمت در و در رو باز می کردی  می گفتی داداش نییییییییییست اصلا باورم نمیشه هزار ماشالا اینقد بزرگ شدی که  کاملا متوجه حرفام میشی  هزار ماشالااااااااااااااااااا  عزیز دل مادر  داداش هم اومد و حساااااااااابی سرگرم بودید و با هم بازی کردید    دخترکم  و رادینم ...
4 شهريور 1392

بدون عنوان

دخترک چشم مشکی بانمکم  هر روزکه می گذرد  دلبریهایت بیشتر میشود... دوست داشتنت پر مفهموم تر... نگاههایت عمیق تر... حرف زدن هایت شیرین تر... لبخند های زیبایت  معنی دار تر ... بوی تنت را که دیگر نمی خواهد بگویم  ...خوشبوترین بوی عالم است وقتی از خواب بیدار می شوی خوش اخلاق ترین بچه ی دنیا هستی من و بابایی همیشه خدا رو شکر میکنیم که تو را داریم بهترین هدیه ی خدا  اینم  چند تا عکس ازدخترکم   وقتی اجازه میدهی دخترکت در اتاقش هرکاری که دلش می خواهد انجام دهد   وقتی دخترکت اصرار دارد که خودش بستنی اش را بخورد   نفسم  مشغول  آب بازی   مرسانا مش...
26 مرداد 1392