مرسانامرسانا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

تنها بهانه زنده بودن ما مرسانا

بدون عنوان

مرسانای 7 ماهه ی  ما     مرسانای  1 سال و 7 ماهه ی  ما     ایشالا  120 ساله بشی عزیز دل  مامان و بابا     ماشالا  یادتون نره هااااااااااااااااااا ...
31 تير 1392

بدون عنوان

 این روزهای  دخملی         بازی جدید  دخترکم       ترجیح میدم  این وسایل همیشه همین جا بمونه  ، آخه  هر چی من جمع میکنم   توی یه چشم به هم زدن باز همشون میان روی تردمیل   اینجا هم تقریبا ساعت 1  شبه  و دخملی خوابش نمیاد ...
31 تير 1392

بدون عنوان

جم که بودیم به بابا جون  می گفتی 1..2  --هزار ماشالا که یادت بود بازی مخصوص تو و باباجون-   فرقی نمی کند چطور بودنش     دوریا نزدیک بودنش ،   پیر یا جوان بودنش ،   خندان و اخمو بودنش     همین که هســــــــــــــــــــــــــــــــت     دلگرمــــــــــــــــــــی  من را کافیــــــــــــــــــست ...     صدای گامهای پــدر به من آرامش میدهد     دوستت دارم ای مهربان  ، دلسوز  ، پرصلابت  ،  با ابهّت    پدر   اینم  1  ...2 مرسانای نازم  فقط خدا میدونه من چ...
28 تير 1392

بدون عنوان

 مرسانای نازم دیروز افطاری رفته بودیم جم خونه بابا جون --خیلییییییییی  بهمون خوش گذشت --مخصوصا به تو که  حسابی با رادین و الینا  به قول خودت آدین و آنا بازی کردی --جای آریسا و آنیل  هم خیلی سبز بود--  با داداش و الینا می رفتید بالای مبل و بازی می کردید کمی  هم با اسباب بازی ها سرگرم می شدید   البته  فقط برای  چند ثانیه بعد به داداشی گفتی آدین بیییییییییییییس رادین عزیزم هم با جون و دل  قبول کرد نمیذاشتید دایی آرمان نمازش رو بخونه -از  سر و کولش بالا می رفتید بعد هم    به قول خودتون قطار بازی کردید  که تو گفتی پایییییییییین&...
28 تير 1392

بدون عنوان

امروز  داشتم برا افطار  حلوا درست میکردم کارم که تموم شد  گفتم دخترکم رو ببرم حموم --وان حمومت رو گذاشتم جلوی در حموم و توش آب ریختم --تو هم داشتی کارتون میدیدی --صدات زدم گفتم مرسانا بیا ببرمت عموم ( حموم ) توی این فاصله هم رفتم حوله ات رو بیارم --هر چی گشتم  پیداش نکردم --آخر سر دیدم توی صندلی راحتیت گذاشته بودمش --واااااااااای وقتی از اتاق اومدم بیرون با این صحنه مواجه شدم- هر چی دستت اومده بود انداخته بودی توی آبوووو تا چند دقیقه شوکه بودم بعد سفره پاک کن رو از آب در آوردی و شروع کردی مثل مامان پارکت رو تمییز کردن--ابره هم خیس خورده بود و پر از آب شده بود به خاطر همین پارکت خیــــــــــــــــــــــــــــــ...
24 تير 1392

بدون عنوان

3روز قبل از ماه رمضون  رفته بودیم بوشهر  خونه خاله سمیه برای انجام کارای پزشکیم آریسای نازم با وجود اینکه از بچگی  خیلیییییییییی  گریه می کرد ولی ما که اونجا  بودیم نمیدونم چون با تو سرگرم بود اصلا گریه نمی کرد و حسابی با هم بازی می کردید نکته ای که برام خیلی جالب بود این بود که تو خاله سمیه رو مامان صدا میزدی نمیدونم شایدچون شبیه به هم هستیم -برا گرفتن جواب اسکن هم که رفته بودیم بوشهر بعد از انجام کارامون رفتیم خونه خاله افطار کردیم توی آشپزخونه بودی باز خاله رو مامان صدا زدی اینجا داری به قول خودت آیسا  رو نازی  می کنی دوتاییتون عاشق چادر و روسری هستید -اینجا داشتید  چادر بازی می کردید ...
23 تير 1392

بدون عنوان

قبل از ماه رمضون مهمون داشتیم کی ؟  بابا جون و مادر جون و عموها شرمنده کردن  و قدم بر چشم ماگذاشتن خیلییییییییی بهمون خوش گذشت - تو هم حساااااااابی  سرگرم بودی - مخصوصا روزی که بابایی و عمو ها  و باباجون مشغول در آوردن کندوی عسل از توی بالکن بودن وووااااای اون وسط  کلی کیف می کردی --حیف مشغول درست کردن شام بودم نتونستم عکس بگیرم --ولی چند تا عکس  دیگه دارم که برات میذارم نفسم   نمیدونی عموهات چقـــــــــــــــــــــــــــــد   صادقانه دوستت دارن --اینجا دارن برات تخمه مغز می کنن و تو نوش جون می کنی-قشنگ درک می کردم که چطور با عشق برات تخمه مغز میکنن--مرسی عموهای خوب و مهربون دخترم ...
23 تير 1392