مرسانامرسانا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

تنها بهانه زنده بودن ما مرسانا

بدون عنوان

عزیزدل مامان پنج شنبه عصر(9خرداد) رفتیم جم خونه باباجون و مادر جون --خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو  چون پیش الینا و رادین بودی و آنیل نازمون هم اومد جم --( جای آبجی آریسا هم خالی بود  )خلاصه حسابی با هم بازی میکردید -چون الینا هنوز نمیتونه راه بره  بیشتر با داداش رادین  بدو بدو دنبال  هم   میکردید توی خونه  -یا میرفتید توی حیاط--هوا خیلیییییی خنک بود  اصلا  اثری از گرمی هوا نبود - بابا جون هم کلی درخت کاشته که کمک می کنه به خوبی  هوا( آخر سر عکس درخت هایی که باباجون کاشته رو برات میذارم )  بابا نامدار برا سرگرمی نوه هاش  چند تا توتوی  جدید هم آورده بود که تو یکی خیلییییییی...
11 خرداد 1392

بدون عنوان

 مرسانای نازم کاش کمی دیرتر بگذرند... شبهایی  که برای شیر خوردن تا صبح دو یا سه بار بیدار میشی لحظه هایی که من بارها پتویت را رویت میکشم  و تو با  دست و پا کنارش میزنی لحظه هایی که باید تو رو روی پاهایم بگذارم و برایت لالایی بخونم تا تو خوابت ببره لحظه هایی  که من برایت شکلک های عجیب در می آورم و تو میخندی و من ذوق زده از  خنده ی تو لحظه هایی که حین شیر خوردن مکث  میکنی و به من لبخند میزنی و باز شیر می خوری لحظه هایی که بدون هیچ دلیلی فقط آغوشم را می خواهی  و تمام لحظه هایی که تو با منی کاش کمی دیرتر بگذرند تا من طعم شیرین این لحظه ها را بیشتر بچشم ... ...
9 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا جون تو عاشق وقتی هستی که من میخوام لباسا رو توی بالکن پهن کنم  چون مبل رو میکشم کنار و تو راحت می تونی بری پشت-- سریع میری کنار گلدون و یکی از برگ هاش رو میچینی و چند دقیقه همون جا میشینیو بعد هم میری اون سمت که کندوی عسله و اونا رو تماشا میکنی      ...
8 خرداد 1392

بدون عنوان

عید پارسال منو بابا و شما عسلویه بودیم و تنها--بابا نامدار و مادر جون عفت هم جم نبودند --بابا محمد گفت بیا و امسال عید رو بریم  پیش بابا جون علی و مادر جون مهنوش و عموهای دخملی--منم کلی استقبال  کردم . رفتیم و طبق معمول کلیییییی  زحمت دادیم چهارشنبه سوری  رفتیم  نزدیکای شاهزاده ابراهیم --هوا سرد بود و  خیلی خوش گذشت --شما هم همش خواب بودی .موقع برگشتن بیدار شدی--بابا جون علی برات چادر آورده بود که اگه خیلی  سرد باشه تو رو بذاریم توی چادر که سرما نخوری  ولی اونقدر سرد نبود -با این وجود بابا جون حسابی دور نوه اش رو  با پتو پیچوند که حسابی گرمت باشه و سرما نخوری اینم دخملی زیر پتو   عکس...
8 خرداد 1392

بدون عنوان

پنج شنبه و جمعه هفته قبل رفتیم جم  مادر جون و بابا جون  نبودن  ( جاشون خیلیییییییی سبز بود ) رفتیم خونه دایی آرمان  و میثم توقتی الینا رو میبینی  انگار دنیا رو بهت دادن خیلییییییییی  خوشحال میشی و حسابی با هم  بازی میکنین--البته عاشق بچه ها هم هستی عصر توی  حیاط کلی  با هم بازی کردید الینا هم سعی می کرد کفش شما رو بپوشه زن دایی یه لباس محلی برا الینا دوخته بود که من اون رو تنت کردم و ازت عکس گرفتم   این دو روز هم خیلی خوش گذشت و جمعه غروب برگشتیم خونمون -   ...
8 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا جون یه روز خاله سمیه و خاله سپیده اومدن جم ماهم  رفتیم اونجا یه جمعه  خنک و بهاری  ما و  بابا نامدار و مادرجون عفت و خاله سمیه و آریسا کوچولو (جای عمو رضا سبز بود ) --خاله سپیده و عمو صابر  و  آنیل ناز --دایی آرمان  زن دایی هما و داداش رادینو دخمل نازشون که توی شکم زن داییه -دایی میثم و زن دایی محدثه و الینای تپل رفتیم  کوههای اطراف جم و حسابیییییییییی خوش گذروندیم - تو هم با آبجیا و داداش حسابی بازی کردی بابا نامدار زحمت کشید و یه چایی آتیشی  خوشمزه برامون درست کرد که واقعا چسبید ناهار هم مادر جون زحمت کشیدن برامون گوشت رو توی ابلیمو و ماست و کیوی و پونه گذاشته بودن و حسابی ترد...
8 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانای نازم  تولد یک سالگیت توی محرم و صفر بود و ما دوست نداشتیم جشن بگیریم ایشالا سالهای آینده برادخترم جشن مفصل میگیریم رفته بودیم خونه باباجون علی و مادر جون مهنوش  که اونا مثل همیشه  زحمت کشیدن و برای دخترم کیک و فشفشه و برف شادی و... خریدن و دور همی یه تولد کوچیک و خودمونی برا عزیزم گرفتیم--عمو میلاد هم کلیییییی برات برف شادی زد و از این کاغذهای رنگی ریز ریز شده  ریخت روی سرت و تو هم کلیییییی ذوق کردی ولی بیچاره مادر جون مهنوش تا چند روز داشت این کاغذای رنگی رو جمع می کرد . دستتون درد نکنه باباجون و مادر جون ...
8 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانای عزیزم  9 ماهه بودی که یه روز عصر بابا محمد عزیز از سر کار برگشت خونه و گفت  داریم پس فردا میریم مشهد و  ما رو حسابی  سوپرایز کرد --خلاصهرفتیم مشهد پابوس اقا امام رضا ---خیلی خوش گذشت چند تا از عکس از سفر مرسانا توی هواپیما--مامان قربون کمربندت بشه عکس ها در ادامه مطلب   یه روز هم رفتیم  باغ وحش وکیل آباد و  طرقبه و شاندیز --ناهارمون رو هم  رفتیم حسین شیشلیکی که خیلی چسبید و البته به روز  به یادموندنی برای من و بابایی شد  به دلایلی.. از شاندیز که برگشتیم  یه سر طرقبه هم رفتیم  و بابایی برای مامان حسابی  آلوچه و لواشک گرفت ...
8 خرداد 1392