مرسانامرسانا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

تنها بهانه زنده بودن ما مرسانا

بدون عنوان

مرسانا جونم    عزیز دلم   شما خیلیییییییییییی   کم پیش میاد که از غریبه ها غریبی  نکنی--هنوز که هنوزه از بعضی از اقوام هم غریبی میکنی--با وجود اینکه اکثر مواقع می بینیشون و خیلی هم دوست دارن سینک ظرفشوییمون خراب شده بود و ازش آب چکه میکرد  به خاطر همین زنگ زدم مستغلات  و اومدن درستش کنن اون آقایی که اومده بود برا تعمییر تا وارد خونه شد و تو رو دید  با یه لحن خیلییییییییییی مهربونی باهات سلام و احوال پرسی کرد ( بعد به بابایی  گفت که خودش هم دو تا دختر داره  که ازشون دوره و توی یه شهر دیگه زندگی می کنن  و خودش دور از خانواده اینجا کار میکنه ) خلاصه مامانی  تو اصلااا...
6 تير 1392

بدون عنوان

 مرسانا جونم  شما یه دوست جدید پیدا کردی  که خیلی  هم دیگه رو دوست دارید دیروز اتفاقی دوستت رو بیرون دیدیم  -  چون  دوربین همرام بود سریع ازتون عکس گرفتم شما یه وجه اشتراک با هم دارید-اگه گفتی چیه ؟ اسم هر دوتاتون   مرساناست اونم یه دختر خوب و با ادب مثل خودته البته از شما بزرگتره  --یک سال تفاوت سنی دارید  --هر چی هم بهش می گفتم میگفت چشم -- ا اینجا هم مرسانا رفت گل چید و آورد داد  به  مرسانام   ...
3 تير 1392

بدون عنوان

عزیز دلم  این چند روز که مریضی هر کاری میکنم که سرت گرم بشه و  اذیت نشی تو رو روی  تشک  یا پتوت یا چادر نماز خودم میذارم  و توی خونه میکشم --از این سر  خونه به اون سر --همین جوری هم که میکشم میگم بییییییییییییییی --دورت بگردم که تو هم ذوق می کنی  و میخندی تا اینکه دیروز  اومدی گفتی مامان  بیییییییییس  بییییییییییس   - گفتم چی می خوای دردت به جونم؟  همش می گفتی  بیییییییییییس  --گفتم خدای من دخترکم چی میخواد --بعد بهت گفتم برو بیییییییییس رو بیار --بعد رفتی گوشه   روفرشی رو کشیدی  گفتی بییییییییییییس  تا نگو میگی بیا منو با روفرشی  توی ...
3 تير 1392

بدون عنوان

دختر قشنگم    عزیز دلم        الان که دارم برات مینویسم  سرگرم بازی کردنی خیلی دلم گرفته این چند روز  یه چشمم اشک بود  و  یه چشمم خون -نمیدونم چطور این ویروس لعنتی وارد بدن نازنینت شد-ویرووس  اسهال و استفراغ-- خیلی اذیت شدی دورت بگردم --من خیلی  روی دخترکم حساسم --دلم نمی خواد یه ذره ناراحتی داشته باشی  --البته این دل نگرونی رو همه مادرا دارن  -- میدونم --- ولی من تو رو خیلی آسون به دست نیاوردم --  از همون اول که ویار شدید داشتم --خونریزی معده --که لخته لخته خون بالا می آوردم ( دورت بگردم که تو هم خیلی اذیت شدی) بستری شدن های مداوم که دیگه&...
2 تير 1392

بدون عنوان

دورت بگردم  خودکار آوردی وگفتی مامان چشم چشم ابو   بعد روی دست مامان چشم چشم ابو کشیدی ببین چقد قشنگ کشیدی نفسم ...
2 تير 1392

بدون عنوان

امروز خاله زنگ زد که احوالت رو بپرسه -داشتم باهاش صحبت میکردم تو هم داشتی پنگول میدیدی --زودی قطع کردم که بیام کنارت  که با این صحنه روبرو شدم جعبه ی گز رو از روی کابینت کشیده بودی و آورده بودی پایین --چند تاش از توی جعبه در اومده بود سعی می کردی بذاری سر جاشون یهو گفتی بذار بریزمشون مگه چی میشه بعد هم آرد ها رو کشیدی به دست و پات بعد هم سر و صورتت الهی که دورت بگردم  هر کاری دلت می خواد کن  --همه جا رو به هم بریز  --کثیف کن  -- لباسات رو از کمدت بریز  بیرون --تمام کابینتا رو خالی کن --برگ های  گل طبیعی  بابایی  رو بچین   --دوغ و آب بریز  روی پارکت و می...
2 تير 1392

بدون عنوان

دختر گلم دیشب توی شرکت بابایی سمینار خام گیاه خواری برگزار شد --بابایی برا منم بلیط گرفت که توی این سمینار شرکت کنم --ساعت 5 و نیم سرویس از جلوی درب ورودی شهرکمون حرکت کرد --توی ماشین حسابی با باران و آرتین بازی کردی --وقتی رسیدیم بابایی اومد شما رو برد توی اتاقش تا من بتونم  مطالب مفید رو یادداشت کنم -- این 2 ساعتی که ازت دور بودم برام 2قرن گذشت --هر چند دقیقه یه اس ام اس میزدم به بابایی و احوالت رو میپرسیدم --خودم اونجا بودم و دلم پیش تو بود--جالب اینجا بود که بابا میگفت  یه خورده بازی میکردی بعد آروم میشدی  و می گفتی مامان  دوباره  بابا سرت رو گرم میکرد و مشغول بازی میشدی و باز سراغ مامان رو میگرفتی -الهی قربونت ب...
28 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانای نازم   عمو حسین ( عموی بابایی )  چند مدت قبل  رفتند  مکه  و برا  شما زحمت کشیدن و کلی سوغاتی آوردن  --  بین اونا  یه عروسک ناز   هم بود   که تو خیلی دوستش داری--هر جا که میریم   من  اونو برات میارم که دل  دخترم براش تنگ نشه  حتی وقتی داریم میریم نون بخریم --به قول خودت دد اون شب وقتی می خواستیم بخوابیم بابایی دد رو آورد گذاشت کنارت   تو یه خورده باهاش بازی کردی و  پستونکت رو گذاشتی دهن دد ولی بعدش پشیمون شدی   و  پستونکت رو گذاشتی دهن خودت اخر سر هم  دد رو بغل کردی و خوابیدی الهی قربونت...
27 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا گلم شما عاشق بستنی هستید  -همیشه توی فریزر خونمون بستنی هست --چند روز میشه بهت یاد دادم به بستنی میگی ببتی امروز صبح  قاشق بستنی رو روی زمین دیدی گفتی مامان ببتی منم با جون و دل برا دخترم بستنی و قاشق آوردم  ولی تو بیشتر دوست داری خودت  بخوری تا اینکه ما بهت بدیم خلاصه بستنی رو دادم دستت و نوش جون کردی می خوام برات مراحل بستنی خوردنت  رو بذارم اول خیلی آروم و با احتیاط می خوری  یه خورده بستنی میریزه روی لباست سعی میکنی بستنی هایی که روی لباست ریخته رو با قاشق برداری  بخوری تا اینجاش خیلی خوبه وقتی سیر شدی شروع میکنی به  خرابکاری قاشق رو میندازی و شروع میکنی با دست...
27 خرداد 1392