مرسانامرسانا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

تنها بهانه زنده بودن ما مرسانا

بدون عنوان

مرسانای  نازم  خونه باباجون که بودیم  تصمیم گرفتیم عصر جمعه بریم بوشهر  پیش آنیل و آریسا  آماده شدیم  و خواستیم که سوار ماشین بشیم  شما کلییییییییی گریه کردی  برا  باباجون و می خواستی باباجون هم باهامون بیاد -خلاصه باباجون نشست توی ماشین تا شما آروم شدی  بعد پیاده شد و ما رفتیم بهت کاملا  حق میدم  آخه بابا جون علی و مادر جون     خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی  مهربونن --اینقدر  بزرگن که گامهای بزرگشون  رو به قدمهای  کوچک تو میبخشن و  میشینن  و ساعت ها  باهات بازی میکنن --مطمعنم وقتی بزرگ شدی  خیلی به خودت افتخار میکنی...
27 خرداد 1392

بدون عنوان

یک شنبه  هم  صبح که بیدار شدیم اول رفتیم توی حیاط هتل  و کلی واسه خودت بازی کردی   اینم من و دخملی توی حیاط هتل   بعدرفتیم کنار  سی و سه پل صبحونه خوردیم و شما هم کلی پنیر بازی کردی و   یه دونه دنت هم دادم به دخملی و نوش جون کردی--حسابی هم  برا خودت بدو بدو  می کردی  و خوشحال بودی قربونت برم -هوا هم که عالـــــــــــــــــــــــــــــــــی  یه کلاغ هم  اومده بود کنارمون که  تو همش میگفتی قار قار  و کلی ذوقش رو می کردی ولی  نزدیکش نمیرفتی بعد از صبحونه  رفتیم سمت منارجنبان  --بنای  قدیمی خیلی قشنگی بود  ولی اجازه نمیدادن دی...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

امروز دوشنبه هم  من صبح زود از خواب بیدار شدم ولی شما و بابایی خواب  بودید  دلم نیومد بیدارتون کنم   رفتم  رستوران براتون چایی و صبحونه گرفتم آوردم اتاق وقتی بیدار شدید صبحونه نوش جون کردید و رفتیم  بیرون ناهار هم  کباب بناب گرفتیم  و رفتیم  توی  یه پارک   نزدیک مسیری که می خواستیم بریم  سامان   نشستیم ناهار که خوردیم  حرکت کردیم به سمت  سامان  که بریم و پل زمان خان رو ببینیم  -تقریبا  یک ساعت توی راه بودیم و شما کل راه رو خوابیدی   و اونجا بیدار شدی  --واقعا   قشنــــــــــــــگ بود --تو هم کلی  کیفـــــــــ...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانای نازم  الان که دارم برات مینویسم  18 ماهه هستی با بابایی تصمیم گرفتیم  بریم مسافرت  --اصفهان -- چهارشنبه عصر  15 خردادا 92   از عسلویه حرکت کردیم رفتیم جم --شب رو جم موندیم  خونه دایی آرمان(چون مادر جون و باباجون نبودن) شب رو کنار رادین عزیزم  گذروندی و حسابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی با هم بازی کردید صبح زود زندایی  هما  با وجود اینکه پارمین  کوچولو توی شکمشه و خیلی اذیت میشه  بیدار شدو  زودی  برامون صبحونه آماده کرد و چایی برا توی راهمون هم  درست کرد چون من گرفتار  جمع و جور وسایلمون بودم  زن دایی زحمت کشید  به د...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

امروز شنبه  بیدار که  شدی  دخملم رو بردیم  باغ پرندگان  --وای مرسانا  خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ذوق  کردی از دیدن پرنده ها  البته اولش زیاد   نزدیکشون نمیرفتی  ولی بعد کلی دنبال پرنده ها  میدویدی و بازی می کردی چندتا عکس از باغ پرندگان رو برات میذارم   دخترم  تاج سرم  دخملم  وبابایی من و مرسانام   الهی فدات بشم که روز به روز به مامان وابسته تر میشی  --خونه که هستیم همش میای و دستت رو حلقه می کنی دور گردنم و بوسم می کنی   یا میای پاهام رو محکم  میگیری که ازت دور نشم و کنارت بای...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا جونم  امروز قراره با هم بریم جزیره بازی  کنار سی و سه پل تا من و شما دوستامون  رو ببینیم--دوستایی که از اردیبهشت 90  با هم دوستیم  --بیشتر از 2 سال  ولی همو ندیده  بودیم تا اینکه   خاله ها فهمیدن ماداریم میریم اصفهان  زحمت کشیدن و اومدن تامن و شما رو ببینن ساعت 6  بابایی زحمت کشید و من و شما رو برد  جزیره بازی  خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی  به  دخملم خوش گذشت و حسابی با دوستات بازی کردی -آخر سر هم به زوووووووووووووووور اومدیم بیرون مرسانا جونم و آوا   و آوینا  و رادوین قربون خندیدنت&nbs...
21 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا جونم چند مدت پیش  که کوچیک تر بودی   میرفتی  روی میز وسط مبلا و از روی میز میرفتی روی مبل  منم اومدم میز رو برداشتم که نتونی بری بالا آخه میترسیدم  یه موقع من حواسم نباشه  و بری بالا و خدایی نکرده بیافتی   حالا دیگه  ماشالا  بزرگ شدی و به میز وسط  نیازی نیست ولی خدا رو شکر خیلی با احتیاط میشینی و می چرخی و  میای پایین آفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین عزیزترین دختر دنیا اینم  مستند   ...
13 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانا جونم امروز  به حرکتی  کردی  که منو خیلی  به فکر فرو برد-دیدم چقد زمان زووووووووود میگذره  کوچیک که بودی  این حرکت رو که انجام میدادی من بهت می گفتم گنجشکم و تو باز امروز برای مامان گنجشک شدی  --مامان فدای گنجشکش چه روزهایی است  این روزها ... من گرم تو را در آغوش میگیرم  و تو صادقانه به من می نگری  و لبخندی میزنی که به اعماق وجودم نفوذ میکند   و من همچنان باورم نیست وجود سابق تو در بطنم   نگاه زیبایت در سنگ نفوذ میکند خداوندا... هزازان  بار شکرت می گوییم به خاطر اینکه  ما را لایق دانستی  و فرشته ای این چنین نازنین را به ما هد...
12 خرداد 1392

بدون عنوان

مرسانام  امروز تولد باباییه  به خاطر همین مامان دیشب یه تولد کوچیک 3 نفری برای بابایی گرفت که بابا هم کلییییییییییی  خوشــــــــــــــــــــــــحال  شد  دیروز  وقتی از خواب بیدار شدی با هم رفتیم خرید  -مرسی مامانی که موقع رانندگی مثل یه خانم نشستی و مغز تخمه و پاستیل خوردی  و مامان رو اذیت نکردی--خلاصه رفتیم  یه سری وسایل خریدیم که مامان یه کیک خونگی برا بابایی درست کنه  شب که بابایی از سرکار برگشت با این کار ما حسابـــــــــــــــــــــی سوپرایز شد  نعمت  والای زندگی ام   محمدم   همراه همیشگی ام   تولـــــــــــــــــــدت  مبارک  اینم کادوی من و...
12 خرداد 1392